شهاب طباطبایی، سخنگوی حزب ندای ایرانیان

مالان تو شاهد باش!

۰۲ شهریور ۱۴۰۰ | ۲۲:۴۳ کد : ۴۴۶ اخبار مهم
همین حالا نامه‌اش را پیدا کردم، زیر طاقِ دهم، لای شکاف کوچکی که انگار از صدها سال پیش دلدادگان دور از چشمِ دنیا نامه‌های عاشقانه‌شان را همین‌جا ردوبدل می‌کرده‌اند. چرا زودتر اینجا را ندیدم. از پریشب تا الان انگار یک عمر بر من گذشت. چند جمله آخرش را صد بار خواندم. آخرین بار اینجا بالای همین طاق‌ها روی پلِ مالان از هم خداحافظی کردیم، با بوسه‌ای کوتاه‌تر از هر شب، همین‌جا که حالا آشفته و بی‌قرار، امیدوارانه نامه‌اش را برای چندمین بار می‌خوانم تا چیزی از قلم نیفتد.
مالان تو شاهد باش!

همین حالا نامه‌اش را پیدا کردم، زیر طاقِ دهم، لای شکاف کوچکی که انگار از صدها سال پیش دلدادگان دور از چشمِ دنیا نامه‌های عاشقانه‌شان را همین‌جا ردوبدل می‌کرده‌اند. چرا زودتر اینجا را ندیدم. از پریشب تا الان انگار یک عمر بر من گذشت. چند جمله آخرش را صد بار خواندم. آخرین بار اینجا بالای همین طاق‌ها روی پلِ مالان از هم خداحافظی کردیم، با بوسه‌ای کوتاه‌تر از هر شب، همین‌جا که حالا آشفته و بی‌قرار، امیدوارانه نامه‌اش را برای چندمین بار می‌خوانم تا چیزی از قلم نیفتد. روی همین پلِ افسانه‌ای هر شب حرف‌ها و بوسه‌ها‌ی‌مان را رد‌و‌بدل کردیم. هر بار زیر یکی از این طاق‌ها از نو عاشق می‌شدیم، بوسه‌های هر طاق مزه دیگری داشت، از شش ماه پیش که اینجا وعده دیدارهای‌مان شده بود، هر شب زیر سقف یکی‌شان با هم عشق می‌کردیم. آخرین بار چهارشنبه بود، زیر طاقِ سیزدهم، همان که چند بار مرمت شده بود، شب از همیشه لَوَندتر بود، انگار باریکه ماه بالای هریرود آمده بود زیر پای‌مان. آن شب هم مثل همیشه اولش می‌خواستم این سیزدهمی را رد کنیم، باز هم پرتو اصرار کرد، باز هم تسلیم شدم، نشستیم، لابه‌لای خنده‌های ریز و نجیبانه‌اش دست‌های‌مان را با همان شرم و عطشِ اولین بار به هم سپردیم، مثل هر شب جدانشدنی بودند. اولین بوسه آن شب حواسم را از نحسی سیزده پرت کرد، از دنیا پرت شدم، افتادم جایی که گوشم داغِ داغ شد، داغ از مستی صدای قلب زیباترین دختر هرات. حرف‌های‌مان تمامی نداشت، مثل نگرانی‌های‌مان. آخرش دوباره پرسید «یک وقت سلیمه خانوم چیزی به ملا احمد فاش نکند» … دست‌هایش را محکم‌تر فشار دادم… «دهانش قرص است، خیال‌جمع باش. دلت آرام باشد». دل پرتو هیچ وقت آرام نداشته، از یک‌سالگی تا همین پریروز که آخرین بار دیدمش آرام و قرار نداشته. تولد یک‌سالگی پرتو اگر برای هرات و مردمش خوش‌یُمن بود، برای خودش شگون نداشت. نوزده سال قبل که جهان خانم مادر پرتو همراه شوهرش شیرمحمد در کنار مردم، طالبان را از هرات بیرون کردند، در همهمه و آشوبِ شورش، مادرش اسیر طالب‌های فراری شد که به دل کوه‌های شرق زدند. شیرمحمد همان وقت به تعقیب‌شان رفته بود، چند ساعت بعد نیروهای تجسس ائتلاف شمال تنِ نیمه‌جانِ شیرمحمد را کنار جنازه تیرخورده یک طالب به‌موقع پای کوه پیدا کردند. بقیه‌شان لابه‌لای کوه ناپدید شده بودند. همان روزها پدرم ملا احمد همراه هزارها طالب زندانی شد. جنازه جهان خانم هم هیچ وقت پیدا نشد. «پرتو، عزیز جانم، کاش ماجرایمان را به شیرمحمد بگویی، بالاخره که می‌فهمد، اگر تا همین حالا بو نبرده باشد. گناه که نکرده‌ایم، خاطرخواه هم شده‌ایم. مال هم شده‌ایم، این پل هم شاهدمان بوده». چیزی نگفت، نگاهش را از روی صورتم برداشت و انداخت جایی که چشم‌هایش را نبینم. بارها حرف زده بودیم، ترس داشت از پدرش... «بگویم من و پسر ملا‌احمد، مسئول مدرسه علمیه طالبان در هرات، باعث و بانی مرگ جهان‌خانوم و صدها دیگرِ مردم، دلداده هم شده‌ایم». وقت رفتن دوباره روی پل روبه‌روی هم ایستادیم، طولاترین بوسه‌ها سهمِ خداحافظی‌های نیمه‌شب بود. آن شب اما پرتو حرف‌هایش تمامی نداشت، فریدون، جانِ من سوگند بخور که عشق‌مان اندازه عمر این پل بماند و هیچ چیز جدایی بین‌مان نمی‌اندازد. هر چقدر هم طول بکشد، پای هم هستیم. قسم خوردم. هلال ماه شب سوم شاهد سوگند و بوسه کوتاه اما دلچسب‌مان روی پل مالان بود. این پل که حالا رازدار عاشقانه‌های ماست، صدها سال ناظر جنگ و خون‌ریزی و ظلم، شاهد آوارگی و سرگردانی آدم‌های زیادی بوده، جنس این مالان از چیست که با وجود این همه نکبت و بدبختی همچنان سرپا مانده؟ مست و مدهوش از بوی عطر خوش گردنش، هیچ یادم به روشن‌کردن تلفن دستی‌ام نبود، اگر روشن بود خبرِ نزدیک‌شدن جنگجویان طالب به هرات را می‌دیدیم. آن وقت شاید الان اوضاع فرق می‌کرد. پرتو را تا خیابان اصلی نزدیک خانه‌شان رساندم و بعد روانه خانه خودمان شدم. سلیمه خانم بیدار بود، قرآن می‌خواند و اشک‌هایش به پهنای صورت جاری بود. ملا احمد مثل هر شب هنوز نرسیده بود، این چند وقت سرش به آموزش جنگجویان طالب گرم بود. مرحوم مادرم اسم فریدون را برایم انتخاب کرده بود، با ملا احمد سر اسم توافق نداشتند، پدرم به قدری عاشقش بود که کوتاه آمده بود. دیروز نزدیک غروب، طالب‌ها هرات را هم گرفتند. دوباره همه چیز برگشت به نوزده سال پیش. بعد از این همه سال طالبان برگشته و شهر را که مادر پرتو به خاطر آزادی‌اش رفت و هیچ وقت برنگشت، اشغال کرده. چه می‌گویم مگر رفته بودند که برگردند؟ آن محمدیعقوب لعنتی و بقیه شاگردان پدرم که هر روز توی گوش‌شان از جهاد و اقدام برای خدا می‌گفت، مگر کجا بودند؟ توی خانه خودمان از آنها پذیرایی کردم، همین‌جا کنار گوش‌مان هر روز مشغول آماده‌شدن برای این روزها بودند. اشک امانم نمی‌داد، پرتو را گم کرده بودم. دیشب زودتر از ساعتِ قرار شبانه‌مان همین‌جا تکیه داده بودم به دیواره پل، رنگ از رخساره ماه هم پریده بود، پرتو نیامد. راه افتادم به سمت خانه‌شان. چراغ‌ها خاموش بود. زنگ و در را با هم زدم. خبری نبود. تا نزدیک‌های اذان صبح همان دور و بر پرسه زدم. وقتی رسیدم، هفت، هشت تایی از طالب‌های مدرسه علمیه پشت سر پدرم نماز می‌خواندند. زودی پریدم توی اتاق که مجبور به سلام‌دادن نباشم. بعد از نمازشان ذوق‌زده از تصرف شهر، با هیجان به صحبت‌های ملا احمد درباره تشکیل امارت اسلامی گوش می‌کردند. تازه چشم‌هایم را بسته بودم که یک‌دفعه گوشم تیز شد، شنیدم می‌گفتند برای دستگیری شیرمحمد و بردن پرتو رفته‌اند سراغ خانه‌شان. خانه را از پیش نشان کرده بودند. نفسم بالا نمی‌آمد. قلبم تند‌تند می‌زد. نتوانسته بودند پیدایشان کنند. راحت شدم، نفسم را محکم بیرون دادم. همسایه‌ها لو داده‌اند که دیشب شیرمحمد و پرتو را با هم دیده‌اند که از خانه بیرون زده‌اند. یکی‌شان، این محمدیعقوبِ حرام‌زاده می‌گفت «غیر شیرمحمد که باید تقاص بدهد، هر جوری شده باید دخترک را بیابیم، خوب برای مجاهدین راحتی و آرامش می‌دهد، حالا که هرات را در تصرف داریم، غنیمت اصلی را باید بگیریم. یک هرات در آرزوی به دست آوردنش تشنه‌اند». مرا می‌گویی، چه کردم؟ از خانه که بیرون زدند، با کمی فاصله رفتم سر وقتش. جایشان را بلدم، حوالی شمال حومه نزدیک پالایشگاه، از خیلی وقت پیش دخمه‌مانندی دارند که آنجا جمع می‌شوند و استراحت می‌کنند. هنوز آفتاب درست بالا نیامده بود، به بهانه‌ای کشاندمش بیرون، تا بفهمد چه خبر شده، بی‌شرف را چنان مشت زدم به دهان و صورت کریهش که خون از روی ریش بلندش چکه‌چکه کرد. خوب که بی‌حال شد، قمه خودش را از کمرش بیرون کشیدم و...

بغضم دوباره ترکید، از نزدیک پالایشگاه تا پل را گریه کردم. پناه آوردم به مالان، نامه پرتو را پیدا کردم، همین‌جا لای شکاف طاق دهم، همان‌جا که قرار بود اگر همه چیز قطع شد یا اتفاقی افتاد و نتوانستیم همدیگر را ببینیم، برای هم پیغام بگذاریم. چرا فکر می‌کردیم قرار نیست اوضاع خوب بشود. انگار همیشه در اوج خوشی‌های‌مان منتظر بدترین اتفاقات هم بودیم. چرا زودتر یادم نبود اینجا را ببینم. دستخط خودش است؛ اما بوی پرتو را نمی‌دهد. حتماً نامه را به کسی داده تا اینجا بگذارد. «فرصتی نمانده بود، خانه‌مان را نشان کرده‌اند، همه جای شهر را می‌گردند. برای آنکه گرفتار جانیان طالب نشوم، با پدرم و نیروهایی از هرات به سمت قندهار می‌رویم.
قرار است نیروهای دیگری از مدافعان هم ملحق شوند، آنجا هم نشد به کوه می‌زنیم. اگر تصمیم بر آمدن گرفتی، با این شماره جویای موقعیت‌مان باش. همه چیز را برای شیرمحمد گفته‌ام». جمله آخرش را صدباره می‌خوانم… «لطفا بیا و آن‌قدر دوستم داشته باش که از هیچ چیز این جهان نترسم، زودتر بیا تا با هم فکری به حال این وضعیتی که سزاوارش نیستیم، بکنیم. شاید لازم باشد با خدا جدی‌تر حرف بزنیم». باید راه بیفتم، مالان! شاهد باش این سرنوشت سزاوار ما نیست.

 

کلید واژه ها: شهاب طباطبایی